رادیو شیرازی

رادیو یک صفحه ای
40
میانگین پخش
4.2K
تعداد پخش
38
دنبال کننده
تا ده یازده سالگی بابام قهرمان زندگیم بود. دلم می‌خواست مثل اون بشم. رفتار و کلامشو تقلید می‌کردم. فکر می‌کردم بهتر از بابام توی دنیا وجود نداره. دوران نوجوانی کمی متفاوت بود. از کلاس پنجم به بعد، دیگ...
تا ده یازده سالگی بابام قهرمان زندگیم بود. دلم می‌...
04:39
  • 278

  • 2 سال پیش
04:39
  • 164

  • 2 سال پیش
یه روز به مادربزرگم که خیلی به صبح خیزی اصرار داشت گفتم، بی بی شما همیشه می گید صبح‌ها زود از خونه بزنید بیرون. خدا روزی رو صبح زود تقسیم می‌کنه. مادربزرگ داشت خوشه های انگوری که شسته بود رو، توی ظرف ...
یه روز به مادربزرگم که خیلی به صبح خیزی اصرار داشت...
04:53
  • 164

  • 2 سال پیش
04:53
  • 103

  • 2 سال پیش
پیرمرد آخرین سطل آبو روی علفا ریخت. از صبح مشغول خاموش کردن ماشینی بود که در اثر بی احتیاطی مسافرا ایجاد شده بود. جوان چند تخم پرنده رو به پیرمرد داد. دهکده ی اونا همیشه زیستگاه انواع پرنده بود.....
پیرمرد آخرین سطل آبو روی علفا ریخت. از صبح مشغول خ...
05:28
  • 103

  • 2 سال پیش
05:28
  • 113

  • 2 سال پیش
از پنجره اتوبوس بیرونو تماشا می‌کردم. ورود یه ماشین به خط ویژه اتوبوس ترافیکو مخطل کرده بود صدای داد و بیداد راننده ماشین به گوش می‌رسید. اما راننده اتوبوس آدم صبوری بود و چیزی نمی‌گفت. روی تابلویی با...
از پنجره اتوبوس بیرونو تماشا می‌کردم. ورود یه ماشی...
04:20
  • 113

  • 2 سال پیش
04:20
  • 112

  • 2 سال پیش
اونجا بیشتر شبیه موزست تا قهوه‌ خونه. روی دیوار پر از قاب‌های قدیمی با عکس‌های قدیمی تر. عکس پهلونا، بازیگرا، نویسنده‌ها و اهالی موسیقی وهنر. روی یه دیوار چند اثر یه نقاشی قدیمی و روی دیوار روبرو یه ق...
اونجا بیشتر شبیه موزست تا قهوه‌ خونه. روی دیوار پر...
06:14
  • 112

  • 2 سال پیش
06:14
  • 87

  • 2 سال پیش
محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجربه دیگران الگو برداری کنیم. لخند همیشگی روی لب مرتضی نشست و شروع کرد به تعریف که تازه گواهینامه گرفته بودم.قرار بود از تهران به شیراز بیایم. با ذوق نش...
محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجر...
04:34
  • 87

  • 2 سال پیش
04:34
  • 72

  • 2 سال پیش
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلمون می تابید. کار بیختن خاک، کم کم تموم بود و کارگرا آماده می شدن که با دستور عباد مشغول درست کردن و لگد مال گِل بشن. نیم ساعتی بود که عباد با برادر بز...
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلم...
06:07
  • 72

  • 2 سال پیش
06:07
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین و تنها. صبح زود بود که از شهر بیرون زدم با باکی از بنزین و سری خالی از دغدغه. معمولا در سفر فکرم را همراه خود...
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا مت...
04:09
  • 70

  • 2 سال پیش
04:09
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
04:24
  • 70

  • 2 سال پیش
04:24
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
04:24
  • 61

  • 2 سال پیش
04:24
  • 49

  • 2 سال پیش
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه. مردی با پسر هفت هشت سالش از ماشین پیاده شد. پیکان سفیدی داشت رد می‌شد. پسر آستین پدرش رو کشید و گفت: بابا نگاه کن، حاج آقاست و برای راننده پیک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم س...
04:34
  • 49

  • 2 سال پیش
04:34
  • 91

  • 2 سال پیش
نگاهی به چروک‌های پیشانی و دستان زمختش کردم و باز چشمم را دوختم به چشم مهربان و نگاه عمیقش. سیبی را از درخت چید و همان‌جا شست و به من داد. از توی جیب جلیقه‌اش دستمال پارچه‌ای تمیزی درآورد و آن را باز ...
نگاهی به چروک‌های پیشانی و دستان زمختش کردم و باز ...
05:49
  • 91

  • 2 سال پیش
05:49
  • 46

  • 2 سال پیش
با یاد زنده‌یاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین روزهای مهرماه 1400 به دیار باقی عروج کرد. این داستان بر اساس روایتی واقعی از زندگی آن مرد بزرگوار نوشته شده است. یادش به خیر هنوز آفتاب کف کوچه پهن نشد...
با یاد زنده‌یاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین رو...
05:31
  • 46

  • 2 سال پیش
05:31
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد بچه گربه ها بیرون کشیده باشی پیچیده بود توی هم.عدد ورقم ها کل فیوزهای مغزم را پرانده بودند.رژه می رفتتد روی اعصابم.باد کولرها هم شده بود مثل سشوار.......
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد ...
04:10
  • 56

  • 2 سال پیش
04:10
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کردند و نصف حقوق چهار ماهم را که عقب افتاده بود پرداخت کردند. مدتی بود که از بی پولی کفرم درآمده بود به بهانه سالگرد ازدواجم از آقای مدیر اجازه گرفتم که ...
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کرد...
05:24
  • 53

  • 2 سال پیش
05:24
  • 31

  • 2 سال پیش
وارد محوطه شرکت که شدم فواره ها روشن بود و همه ی محوطه را شسته بودند.باعبان هم در حال آب پاشی چمن و درختان بود.وقتی به سالن رسیدم دقایق پایانی سمینار سراسری مدیران شرکت بود که هر سال یک بار برگزار می ...
وارد محوطه شرکت که شدم فواره ها روشن بود و همه ی م...
05:29
  • 31

  • 2 سال پیش
05:29
  • 58

  • 2 سال پیش
امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه بچه های محله توی کوچه بازی می کردیم. کلاس پنجم تمام شده بود و از این که بزرگتر شدم خوشحال بودم. ماه رمضان بود. بزرگترا روزه بودن ما هم اگه حوصلمون می ...
امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه ...
06:27
  • 58

  • 2 سال پیش
06:27
  • 42

  • 2 سال پیش
خونه هاشون رو بروی هم بود اما توی کلاس طوری نشستن که از هم دور باشن. موقع سوار شدن به سرویس‌هم سعی می‌کردن کنار همدیگه نباشن. از اون حسودیای بی دلیل کودکانه......
خونه هاشون رو بروی هم بود اما توی کلاس طوری نشستن ...
04:38
  • 42

  • 2 سال پیش
04:38
  • 55

  • 2 سال پیش
بلنداعلام کرد: « مسافران محترم لطفا از خطِ زرد لبه سکو عبور نفرمایید.» پیرمردی عصا به دست پشت خط ایستاد. در قطار باز شد. چند تا پسر پونزده ساله پله های برقی رو دو تا یکی اومدند پایین. هُول خوردن توی ...
بلنداعلام کرد: « مسافران محترم لطفا از خطِ زرد لب...
05:25
  • 55

  • 2 سال پیش
05:25
  • 41

  • 2 سال پیش
تصویر آن­روزها در ذهنم کم­رنگ بود و وقتی بزرگ­تر می­شدم با تعریف­های مادر پررنگ می­شد. دو ساله بودم. پدرم یک ماشین آمریکایی مدل روز داشت و یک خانه­ی نُقلی در شیراز. کارمند بود. حقوق خوبی می­گرفت و می­...
تصویر آن­روزها در ذهنم کم­رنگ بود و وقتی بزرگ­تر م...
05:00
  • 41

  • 2 سال پیش
05:00
  • 41

  • 3 سال پیش
روزنامه‌ی تا شده‌اش را سر شانه‌ی جوان زد و گفت: «یادت باشد که تو آن کودک را کُشتی!». نگاهی جدی به من کرد و گفت: «با تو هستم!». در شفافیت چشمش همان لبخندهای زیرکانه‌ی معلمانه موج می‌زد. از آن روز همیشه...
روزنامه‌ی تا شده‌اش را سر شانه‌ی جوان زد و گفت: «ی...
05:51
  • 41

  • 3 سال پیش
05:51
  • 51

  • 3 سال پیش
« نانِ مفت خوردن شکم فولادی می‌خواد. چک را بگیر ولی به یاد داشته باش که گاهی اوقات انجام ندادن یک کار خیلی پر فایده‌تر از انجام دادن اونه»....
« نانِ مفت خوردن شکم فولادی می‌خواد. چک را بگیر ول...
05:04
  • 51

  • 3 سال پیش
05:04
  • 50

  • 3 سال پیش
گفتم: «این دختر خانم پول را دو دستی به شما داد و شما ندیدید». راننده خندید و راهنما زد و ماشین را نگه داشت. از تاکسی پیاده شد و دستش را روی سینه گذاشت و جلوی دختر خم شد و گفت:((...
گفتم: «این دختر خانم پول را دو دستی به شما داد و ش...
05:13
  • 50

  • 3 سال پیش
05:13
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشید. کلاس از خنده منفجر شد. با خودکار روی میز زد و گفت: «ساکت. ساکت» و با تقلیدِ صدا و لهجۀ آقامعلم شروع کرد به حرف‌زدن: «توجه کنید بچه‌ها، مسئلۀ اول رو...
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشی...
04:56
  • 54

  • 3 سال پیش
04:56
دل‌چسب ترین نسیم از سویش می‌وزید و بهترین عطرها از او می‌پراکند. دیگر دلم بستنی نمی‌خواست. چون خوشمزه‌تر از بستنی را یافته بودم...
دل‌چسب ترین نسیم از سویش می‌وزید و بهترین عطرها از...
04:55
  • 272

  • 3 سال پیش
04:55
  • 110

  • 3 سال پیش
مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مردِ زحمت‌کشِ بداخلاق! مردِ مظلومِ خشن! مرد از همه جا رانده و از همه جا مانده! البته شما هم حق دارید ولی نه آن‌قدر که اصلاً او را نبینید! آری مملکتمان...
مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مر...
05:18
  • 110

  • 3 سال پیش
05:18
  • 49

  • 3 سال پیش
چوپان صدا زد: «گرگ گرگ». باز هم همه دویدند و آمدند سراغ چوپان. باز هم چوب و چماغ آوردند. باز هم دیدند چوپان می‌خندد. گفتند: «باز هم گرگ نبود؟» چوپان خندید و گفت:«نه» همه باز هم خدا را شکر کردند و گفتن...
چوپان صدا زد: «گرگ گرگ». باز هم همه دویدند و آمدند...
04:59
  • 49

  • 3 سال پیش
04:59
  • 33

  • 3 سال پیش
چند شب پیش که برای افطار به خانه‌ی یکی از اقوام رفته بودیم وقتی سفره پهن شد یک نفر بلند شد و گفت: «آقایون وخانم‌ها کسی دست نزنه!» همه تعجب کردند و با نگاه‌های متعجبشان به دنبال دلیل کار او بودند...
چند شب پیش که برای افطار به خانه‌ی یکی از اقوام رف...
03:11
  • 33

  • 3 سال پیش
03:11
  • 42

  • 3 سال پیش
چند مورچه روی میز تحریر راه می‌رفتند و راهشان به صحفۀ کاغذ رسید. وقتی روی کاغذ قدم می‌زدند، چشمشان به حرکت نوک قلم روی کاغذ افتاد. یکی از مورچه‌ها گفت: «ببینید دوستان، چه موجود هنرمند و زیرکی است و چ...
چند مورچه روی میز تحریر راه می‌رفتند و راهشان به ص...
03:31
  • 42

  • 3 سال پیش
03:31
  • 41

  • 3 سال پیش
غروب سیزده‌به‌در بود و بارون می‌بارید. هوا داشت گرگ‌و‌میش می‌شد. من بودم و یه‌ لباس نازک کهنه توی این هوای سرد. ماشین‌ها یکی آروم و یکی تند از کنارم رد می‌شدند. یکی‌ دوتاشون آب‌و‌گِلی که کنار خیابان ج...
غروب سیزده‌به‌در بود و بارون می‌بارید. هوا داشت گر...
04:52
  • 41

  • 3 سال پیش
04:52
  • 43

  • 3 سال پیش
اول مهر سال شصت‌ویک دیدمش. مردی شیک‌پوش و خوش‌اخلاق. پیراهن شکلاتی دوجیب پاگون‌دار و شلوار کرم‌رنگ با خط‌ اتوی بی‌نقص. کفش چرم براق. عینک کائوچوی قهوه‌ای با رگه‌های کرم. روی تخته‌سیاه چیزی نوشت و خوند...
اول مهر سال شصت‌ویک دیدمش. مردی شیک‌پوش و خوش‌اخلا...
04:59
  • 43

  • 3 سال پیش
04:59
  • 42

  • 3 سال پیش
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوست‌هام بازی می‌کردیم. رفقایی که از دوران ابتدایی با هم همبازی بودیم. از صمیم قلب دوستشون داشتم. خیلی از اذیت‌هاشون رو نادیده می‌گرفتم. می‌دونستم برای ما...
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوست...
04:38
  • 42

  • 3 سال پیش
04:38
  • 34

  • 3 سال پیش
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَل‌اِبرام می‌آیم و بالاخره با شوخی و گفت‌وگو لبخند را بر لبش می‌نشانم. یکی دو ساعت بعد کار تمام شد و من هم کَل‌اِبرام را فراموش کردم و از اداره خارج شدم. فرد...
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَل‌اِبر...
03:54
  • 34

  • 3 سال پیش
03:54
سال‌های نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرکوه مراجعت کرده بودیم. تحصیلات ابتدایی‌ام را در مدرسه‌ای قدیمی ‌آغاز کردم با حیاطی وسیع و کلاس‌های بزرگ. آن سال‌ها از سرویس مدارس خبری نبود و باید پیاد...
سال‌های نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرک...
05:34
  • 40

  • 3 سال پیش
05:34
چوپان به کفش‌دوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و تندی خاشاک بسازد و پای مرا در ناهمواری‌ها مرهم گردد. به سال‌های دراز مجروح و پاره نشود و هم‌سفر من باشد پابه‌پای گوسفندان!» کفش‌دوز کفشی آماده کرد و...
چوپان به کفش‌دوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و...
03:39
  • 38

  • 3 سال پیش
03:39
  • 33

  • 3 سال پیش
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با هم‌سن‌و‌سال‌هات بازی کردی، یادته؟» امید نگاهی به پسرش کرد و با تعجب شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «نه.» ماهان دوباره گفت: «آخرین بار که اون دوست مرحومت رو دیدی، ...
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با هم‌سن‌و‌سال‌ه...
05:20
  • 33

  • 3 سال پیش
05:20
  • 32

  • 3 سال پیش
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان و دیگر افراد خانواده و جامعه می­شنویم و بارها به آن­ها تحویل می­دهیم. درمقابل درخواست منطقی و معقول فرزندمان این جمله را می­گوییم، درحالی­که روزانه به...
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان ...
04:56
  • 32

  • 3 سال پیش
04:56
  • 28

  • 3 سال پیش
خانم دستش را از روي بوق برنمي‌داشت. همه کلافه شده بودند. شاگرد میوه‌فروش شیلنگ را کشیده بود کف مغازه و داشت با فشار آب میوه‌های پلاسیده و برگ و آشغال‌ها را به سمت جوی خیابان می‌برد. مردی انارها را يکي...
خانم دستش را از روي بوق برنمي‌داشت. همه کلافه شده ...
05:21
  • 28

  • 3 سال پیش
05:21
  • 33

  • 3 سال پیش
چه بسیار افراد خوش­اندیشه و بزرگ­فکر که به دنیا قدم نهادند؛ اما نتوانستند صدای فکر خود را به اهالی دیگر این کرۀ ­خاکی برسانند. آن­ها مُردند بی ­آنکه نامی یا یادی از خود به­جای بگذارند. با اختراع خط و ...
چه بسیار افراد خوش­اندیشه و بزرگ­فکر که به دنیا قد...
05:06
  • 33

  • 3 سال پیش
05:06
  • 40

  • 3 سال پیش
وقتی مدتی روی یک پهلو می‌خوابیم، حس می‌کنیم یک‌طرف بدنمان بی‌‌حس شده و زمانی هم که یکی از دستانمان مدتی زیر بالش مانده باشد، همین حس را داریم و می‌گوییم دستم خواب رفته. تحمل خواب‌رفتن دست و پهلو سخت ا...
وقتی مدتی روی یک پهلو می‌خوابیم، حس می‌کنیم یک‌طرف...
04:50
  • 40

  • 3 سال پیش
04:50
  • 39

  • 3 سال پیش
من و کاووس رفته بودیم خانة دوستمان رضا که مثلاً درس بخوانیم. کاووس از همة ما درس‌خوان‌تر، مؤدب‌تر، ساکت‌تر و خجالتی‌تر بود و خطش هم بسیار زیبا بود. البته زبانش کمی ‌لکنت داشت و همین باعث می‌شد کمتر به...
من و کاووس رفته بودیم خانة دوستمان رضا که مثلاً در...
05:17
  • 39

  • 3 سال پیش
05:17
  • 37

  • 3 سال پیش
اوّل شب بود که سوار اتوبوس شدم و از راننده خواهش کردم که در شهر بردسیر مرا پیاده کند. کوله‌ام را بالای سرم گذاشتم و خوابیدم و چه خواب نازی! صدای راننده شنیدم که صدا می‌زد: بردسیر، بردسیر. با چشمان خوا...
اوّل شب بود که سوار اتوبوس شدم و از راننده خواهش ک...
04:59
  • 37

  • 3 سال پیش
04:59
  • 44

  • 3 سال پیش
برنامۀ تمام کارهای روز را روی کاغذ نوشته بودم. باید یک برگ چک را نقد می‌کردم و با پول آن­ خریدهایی را برای دفتر انجام می‌دادم. طبق برنامه‌ریزی تا ظهر کارها تمام می‌شد. می‌خواستم امروز به همسرم ثابت کن...
برنامۀ تمام کارهای روز را روی کاغذ نوشته بودم. بای...
05:25
  • 44

  • 3 سال پیش
05:25
  • 26

  • 3 سال پیش
اسمش سرباز است. صفتش سربازی است. شغل و پیشه‌اش سربازی است. اصلاً اصالت سرباز به سر بازی اوست. او آمده تا سر ببازد که امید دارد با سر باختنش دیگر هیچ‌چیز را نمی‌بازیم. سربازان در تاریخ این دیار کهن سره...
اسمش سرباز است. صفتش سربازی است. شغل و پیشه‌اش سرب...
05:35
  • 26

  • 3 سال پیش
05:35
  • 33

  • 3 سال پیش
اولین بار بود که با او به مسافرت می‌رفتم. شنیده بودم که اگر می‌خواهی کسی را خوب بشناسی با او هم‌سفر و هم‌سفره شو. حالا هم با او هم‌سفر شده بودم و هم هم‌سفره. مرد هفتادساله‌ای که عمرش را به دانش‌آموزی ...
اولین بار بود که با او به مسافرت می‌رفتم. شنیده بو...
05:50
  • 33

  • 3 سال پیش
05:50
  • 48

  • 3 سال پیش
کتاب صوتی-کتاب گویا-پادکست-پادکست فارسی-کتاب-داستان-داستان شب-داستان گویا-داستان صوتی-داستان نویسی-مصرف آب-فرهنگ مصرف-قصه شب-قصه صوتی-رادیو یک صفحه ای-کتاب یک صفحه ای-نشر-انتشارات یک صفحه ای-پادکست شی...
کتاب صوتی-کتاب گویا-پادکست-پادکست فارسی-کتاب-داستا...
04:51
  • 48

  • 3 سال پیش
04:51
  • 42

  • 3 سال پیش
رانندة تاکسی شیلنگ را به زور پای ماشینش کشیده بود و با فشار آن را می‌شست. یک دستش به گوشی تلفن همراهش بود و دست دیگرش به شیلنگ. از پیاده‌رو و خیابان خیس می‌شد فهمید که دلش برای آب نسوخته. مردی کنارم ا...
رانندة تاکسی شیلنگ را به زور پای ماشینش کشیده بود ...
04:46
  • 42

  • 3 سال پیش
04:46
«مستقیم برو. بپیچ به چپ. دوز بزن. چراغ قرمز است، بایست. الان سبز می‌شود. سبز شد، آرام حرکت کن.» عادت همیشگی اوست؛ هروقت سوار تاکسی‌تلفنی می‌شود، همین کلمات را بر زبان می‌راند تا به مقصد برسد. امکان ن...
«مستقیم برو. بپیچ به چپ. دوز بزن. چراغ قرمز است، ب...
04:27
  • 42

  • 3 سال پیش
04:27
  • 36

  • 3 سال پیش
صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطا...
صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اس...
05:00
  • 36

  • 3 سال پیش
05:00
مرد دوست‌داشتنی و مهربانی است؛ بی‌ادعا و بی‌توقع. با اینکه اولین‌بار بود که ملاقاتش می‌کردم؛ اما احساس غریبی نداشتم. پشت سرش از پله‌ها بالا رفتم. بحثمان دربارة مصرف آب بود. حرفش را قطع کرد و مقابل در ...
مرد دوست‌داشتنی و مهربانی است؛ بی‌ادعا و بی‌توقع. ...
05:28
  • 22

  • 3 سال پیش
05:28
shenoto-ads
shenoto-ads