امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه بچه های محله توی کوچه بازی می کردیم. کلاس پنجم تمام شده بود و از این که بزرگتر شدم خوشحال بودم. ماه رمضان بود. بزرگترا روزه بودن ما هم اگه حوصلمون می شد روزه کله گنجیشکی می گرفتیم..
خونه هاشون رو بروی هم بود اما توی کلاس طوری نشستن که از هم دور باشن. موقع سوار شدن به سرویسهم سعی میکردن کنار همدیگه نباشن. از اون حسودیای بی دلیل کودکانه......
خونه هاشون رو بروی هم بود اما توی کلاس طوری نشستن ...
بلنداعلام کرد: « مسافران محترم لطفا از خطِ زرد لبه سکو عبور نفرمایید.» پیرمردی عصا به دست پشت خط ایستاد. در قطار باز شد. چند تا پسر پونزده ساله پله های برقی رو دو تا یکی اومدند پایین. هُول خوردن توی ...
بلنداعلام کرد: « مسافران محترم لطفا از خطِ زرد لب...
تصویر آنروزها در ذهنم کمرنگ بود و وقتی بزرگتر میشدم با تعریفهای مادر پررنگ میشد. دو ساله بودم. پدرم یک ماشین آمریکایی مدل روز داشت و یک خانهی نُقلی در شیراز. کارمند بود. حقوق خوبی میگرفت و می...
تصویر آنروزها در ذهنم کمرنگ بود و وقتی بزرگتر م...
روزنامهی تا شدهاش را سر شانهی جوان زد و گفت: «یادت باشد که تو آن کودک را کُشتی!». نگاهی جدی به من کرد و گفت: «با تو هستم!». در شفافیت چشمش همان لبخندهای زیرکانهی معلمانه موج میزد. از آن روز همیشه...
روزنامهی تا شدهاش را سر شانهی جوان زد و گفت: «ی...
گفتم: «این دختر خانم پول را دو دستی به شما داد و شما ندیدید». راننده خندید و راهنما زد و ماشین را نگه داشت. از تاکسی پیاده شد و دستش را روی سینه گذاشت و جلوی دختر خم شد و گفت:((...
گفتم: «این دختر خانم پول را دو دستی به شما داد و ش...
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشید. کلاس از خنده منفجر شد. با خودکار روی میز زد و گفت: «ساکت. ساکت» و با تقلیدِ صدا و لهجۀ آقامعلم شروع کرد به حرفزدن: «توجه کنید بچهها، مسئلۀ اول رو...
آقامعلم که از کلاس بیرون رفت، سعید کُتِ او رو پوشی...
مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مردِ زحمتکشِ بداخلاق! مردِ مظلومِ خشن! مرد از همه جا رانده و از همه جا مانده!
البته شما هم حق دارید ولی نه آنقدر که اصلاً او را نبینید! آری مملکتمان...
مردی که همیشه مورد غضب است؛ چون خوب یاد نگرفته! مر...