• 3 سال پیش

  • 36

  • 05:00

دنیای کوچک

رادیو شیرازی
0
توضیحات
صبح سوار قطار شدیم؛ من و چهارتا سرباز و چهل نفر اسیر عراقی. قطار راه افتاد. همان اول صبح اوقاتم تلخ شد؛ چون متوجه شدم پولی را که برای مأموریت در اختیارم بود، گم کردم. درحال مأموریت برای سوارشدن به قطار نیاز به بلیت نبود؛ اما باید خوراک این چهل‌وچند نفر را می­خریدم. آخرای خدمتم بود و هنوز بیست سال نداشتم. یک جوان نوزده ساله مانده بود و چهل تا آدم گرسنه که از دیشب تا حالا چیزی نخورده بودند. حدود ظهر طاقت سربازها تموم شد و یکیشان آمد و با لهجه­ای که درست متوجه نمی‌شدم به من حالی کرد که خیلی گرسنه است. با اخم به او گفتم که ساکت باشد. رفتم سراغ مسئول رستوران قطار و داستان را برایش تعریف کردم. گفت که می­تواند برای سه­چهار نفر خوراک جور کند؛

با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز
تگ ها
shenoto-ads
shenoto-ads