محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجربه دیگران الگو برداری کنیم. لخند همیشگی روی لب مرتضی نشست و شروع کرد به تعریف که تازه گواهینامه گرفته بودم.قرار بود از تهران به شیراز بیایم. با ذوق نشستم پشت فرمون...
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلمون می تابید. کار بیختن خاک، کم کم تموم بود و کارگرا آماده می شدن که با دستور عباد مشغول درست کردن و لگد مال گِل بشن. نیم ساعتی بود که عباد با برادر بز...
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلم...
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین و تنها. صبح زود بود که از شهر بیرون زدم با باکی از بنزین و سری خالی از دغدغه. معمولا در سفر فکرم را همراه خود...
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا مت...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه. مردی با پسر هفت هشت سالش از ماشین پیاده شد. پیکان سفیدی داشت رد میشد. پسر آستین پدرش رو کشید و گفت: بابا نگاه کن، حاج آقاست و برای راننده پیک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم س...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز چشمم را دوختم به چشم مهربان و نگاه عمیقش. سیبی را از درخت چید و همانجا شست و به من داد. از توی جیب جلیقهاش دستمال پارچهای تمیزی درآورد و آن را باز ...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز ...
با یاد زندهیاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین روزهای مهرماه 1400 به دیار باقی عروج کرد.
این داستان بر اساس روایتی واقعی از زندگی آن مرد بزرگوار نوشته شده است.
یادش به خیر
هنوز آفتاب کف کوچه پهن نشد...
با یاد زندهیاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین رو...
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد بچه گربه ها بیرون کشیده باشی پیچیده بود توی هم.عدد ورقم ها کل فیوزهای مغزم را پرانده بودند.رژه می رفتتد روی اعصابم.باد کولرها هم شده بود مثل سشوار.......
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد ...
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کردند و نصف حقوق چهار ماهم را که عقب افتاده بود پرداخت کردند. مدتی بود که از بی پولی کفرم درآمده بود به بهانه سالگرد ازدواجم از آقای مدیر اجازه گرفتم که ...
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کرد...