توضیحات
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلمون می تابید. کار بیختن خاک، کم کم تموم بود و کارگرا آماده می شدن که با دستور عباد مشغول درست کردن و لگد مال گِل بشن. نیم ساعتی بود که عباد با برادر بزرگش حاج اسکندر وسط صحرا قدم میزدند. همه دلشون میخواست بدونن گَپ و گُفتشون در باره چیه! قیافه هر دو جدی بود...