چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین و تنها. صبح زود بود که از شهر بیرون زدم با باکی از بنزین و سری خالی از دغدغه. معمولا در سفر فکرم را همراه خودم میبرم...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه. مردی با پسر هفت هشت سالش از ماشین پیاده شد. پیکان سفیدی داشت رد میشد. پسر آستین پدرش رو کشید و گفت: بابا نگاه کن، حاج آقاست و برای راننده پیک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم س...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز چشمم را دوختم به چشم مهربان و نگاه عمیقش. سیبی را از درخت چید و همانجا شست و به من داد. از توی جیب جلیقهاش دستمال پارچهای تمیزی درآورد و آن را باز ...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز ...
با یاد زندهیاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین روزهای مهرماه 1400 به دیار باقی عروج کرد.
این داستان بر اساس روایتی واقعی از زندگی آن مرد بزرگوار نوشته شده است.
یادش به خیر
هنوز آفتاب کف کوچه پهن نشد...
با یاد زندهیاد «تیمسار جمال لیاقت» که در آخرین رو...
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد بچه گربه ها بیرون کشیده باشی پیچیده بود توی هم.عدد ورقم ها کل فیوزهای مغزم را پرانده بودند.رژه می رفتتد روی اعصابم.باد کولرها هم شده بود مثل سشوار.......
سر در گم بودم افکارم مثل توپ کاموایی که ازتوی سبد ...
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کردند و نصف حقوق چهار ماهم را که عقب افتاده بود پرداخت کردند. مدتی بود که از بی پولی کفرم درآمده بود به بهانه سالگرد ازدواجم از آقای مدیر اجازه گرفتم که ...
امروز که اومدم سرکار از حسابداری رستوران صدایم کرد...
وارد محوطه شرکت که شدم فواره ها روشن بود و همه ی محوطه را شسته بودند.باعبان هم در حال آب پاشی چمن و درختان بود.وقتی به سالن رسیدم دقایق پایانی سمینار سراسری مدیران شرکت بود که هر سال یک بار برگزار می ...
وارد محوطه شرکت که شدم فواره ها روشن بود و همه ی م...
امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه بچه های محله توی کوچه بازی می کردیم. کلاس پنجم تمام شده بود و از این که بزرگتر شدم خوشحال بودم. ماه رمضان بود. بزرگترا روزه بودن ما هم اگه حوصلمون می ...
امتحانای آخر سال تحصیلی تمام شده بود و همراه بقیه ...