توضیحات
خانم دستش را از روي بوق برنميداشت. همه کلافه شده بودند. شاگرد میوهفروش شیلنگ را کشیده بود کف مغازه و داشت با فشار آب میوههای پلاسیده و برگ و آشغالها را به سمت جوی خیابان میبرد. مردی انارها را يکيیکي فشار ميداد و دوباره توي سبد ميگذاشت. ميوهفروش گفت: «برادرِ من، همة انارها رو آبلمبو کردي، به فکر مشتري بعدي هم باش.» مرد اخمي کرد و