چند شب پیش که برای افطار به خانهی یکی از اقوام رفته بودیم وقتی سفره پهن شد یک نفر بلند شد و گفت: «آقایون وخانمها کسی دست نزنه!»
همه تعجب کردند و با نگاههای متعجبشان به دنبال دلیل کار او بودند
چند مورچه روی میز تحریر راه میرفتند و راهشان به صحفۀ کاغذ رسید. وقتی روی کاغذ قدم میزدند، چشمشان به حرکت نوک قلم روی کاغذ افتاد.
یکی از مورچهها گفت: «ببینید دوستان، چه موجود هنرمند و زیرکی است و چ...
چند مورچه روی میز تحریر راه میرفتند و راهشان به ص...
غروب سیزدهبهدر بود و بارون میبارید. هوا داشت گرگومیش میشد. من بودم و یه لباس نازک کهنه توی این هوای سرد. ماشینها یکی آروم و یکی تند از کنارم رد میشدند. یکی دوتاشون آبوگِلی که کنار خیابان ج...
غروب سیزدهبهدر بود و بارون میبارید. هوا داشت گر...
اول مهر سال شصتویک دیدمش. مردی شیکپوش و خوشاخلاق. پیراهن شکلاتی دوجیب پاگوندار و شلوار کرمرنگ با خط اتوی بینقص. کفش چرم براق. عینک کائوچوی قهوهای با رگههای کرم. روی تختهسیاه چیزی نوشت و خوند...
اول مهر سال شصتویک دیدمش. مردی شیکپوش و خوشاخلا...
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوستهام بازی میکردیم. رفقایی که از دوران ابتدایی با هم همبازی بودیم. از صمیم قلب دوستشون داشتم. خیلی از اذیتهاشون رو نادیده میگرفتم. میدونستم برای ما...
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوست...
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَلاِبرام میآیم و بالاخره با شوخی و گفتوگو لبخند را بر لبش مینشانم. یکی دو ساعت بعد کار تمام شد و من هم کَلاِبرام را فراموش کردم و از اداره خارج شدم. فرد...
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَلاِبر...
سالهای نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرکوه مراجعت کرده بودیم. تحصیلات ابتداییام را در مدرسهای قدیمی آغاز کردم با حیاطی وسیع و کلاسهای بزرگ. آن سالها از سرویس مدارس خبری نبود و باید پیاد...
سالهای نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرک...
چوپان به کفشدوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و تندی خاشاک بسازد و پای مرا در ناهمواریها مرهم گردد. به سالهای دراز مجروح و پاره نشود و همسفر من باشد پابهپای گوسفندان!»
کفشدوز کفشی آماده کرد و...
چوپان به کفشدوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و...
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با همسنوسالهات بازی کردی، یادته؟» امید نگاهی به پسرش کرد و با تعجب شانههایش را بالا انداخت و گفت: «نه.» ماهان دوباره گفت: «آخرین بار که اون دوست مرحومت رو دیدی، ...
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با همسنوساله...
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان و دیگر افراد خانواده و جامعه میشنویم و بارها به آنها تحویل میدهیم. درمقابل درخواست منطقی و معقول فرزندمان این جمله را میگوییم، درحالیکه روزانه به...
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان ...