اول مهر سال شصتویک دیدمش. مردی شیکپوش و خوشاخلاق. پیراهن شکلاتی دوجیب پاگوندار و شلوار کرمرنگ با خط اتوی بینقص. کفش چرم براق. عینک کائوچوی قهوهای با رگههای کرم. روی تختهسیاه چیزی نوشت و خوند: «به نام خدا».
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوستهام بازی میکردیم. رفقایی که از دوران ابتدایی با هم همبازی بودیم. از صمیم قلب دوستشون داشتم. خیلی از اذیتهاشون رو نادیده میگرفتم. میدونستم برای ما...
«تعطیلات تابستون سال اول دبیرستان توی خونه با دوست...
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَلاِبرام میآیم و بالاخره با شوخی و گفتوگو لبخند را بر لبش مینشانم. یکی دو ساعت بعد کار تمام شد و من هم کَلاِبرام را فراموش کردم و از اداره خارج شدم. فرد...
با خودم فکر کردم که بعد از انجام کار سراغ کَلاِبر...
سالهای نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرکوه مراجعت کرده بودیم. تحصیلات ابتداییام را در مدرسهای قدیمی آغاز کردم با حیاطی وسیع و کلاسهای بزرگ. آن سالها از سرویس مدارس خبری نبود و باید پیاد...
سالهای نخستین جنگ بود و به ضرورت شغل پدرم به ابرک...
چوپان به کفشدوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و تندی خاشاک بسازد و پای مرا در ناهمواریها مرهم گردد. به سالهای دراز مجروح و پاره نشود و همسفر من باشد پابهپای گوسفندان!»
کفشدوز کفشی آماده کرد و...
چوپان به کفشدوز گفت: «کفشی خواهم که با سختی سنگ و...
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با همسنوسالهات بازی کردی، یادته؟» امید نگاهی به پسرش کرد و با تعجب شانههایش را بالا انداخت و گفت: «نه.» ماهان دوباره گفت: «آخرین بار که اون دوست مرحومت رو دیدی، ...
گفت: «بابا، آخرین بار که توی کوچه با همسنوساله...
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان و دیگر افراد خانواده و جامعه میشنویم و بارها به آنها تحویل میدهیم. درمقابل درخواست منطقی و معقول فرزندمان این جمله را میگوییم، درحالیکه روزانه به...
«اصلاً وقت ندارم.» این جمله را از همسر و همکارمان ...
خانم دستش را از روي بوق برنميداشت. همه کلافه شده بودند. شاگرد میوهفروش شیلنگ را کشیده بود کف مغازه و داشت با فشار آب میوههای پلاسیده و برگ و آشغالها را به سمت جوی خیابان میبرد. مردی انارها را يکي...
خانم دستش را از روي بوق برنميداشت. همه کلافه شده ...
چه بسیار افراد خوشاندیشه و بزرگفکر که به دنیا قدم نهادند؛ اما نتوانستند صدای فکر خود را به اهالی دیگر این کرۀ خاکی برسانند. آنها مُردند بی آنکه نامی یا یادی از خود بهجای بگذارند. با اختراع خط و ...
چه بسیار افراد خوشاندیشه و بزرگفکر که به دنیا قد...
وقتی مدتی روی یک پهلو میخوابیم، حس میکنیم یکطرف بدنمان بیحس شده و زمانی هم که یکی از دستانمان مدتی زیر بالش مانده باشد، همین حس را داریم و میگوییم دستم خواب رفته. تحمل خوابرفتن دست و پهلو سخت ا...
وقتی مدتی روی یک پهلو میخوابیم، حس میکنیم یکطرف...