پیرمرد آخرین سطل آبو روی علفا ریخت. از صبح مشغول خاموش کردن ماشینی بود که در اثر بی احتیاطی مسافرا ایجاد شده بود. جوان چند تخم پرنده رو به پیرمرد داد. دهکده ی اونا همیشه زیستگاه انواع پرنده بود..
از پنجره اتوبوس بیرونو تماشا میکردم. ورود یه ماشین به خط ویژه اتوبوس ترافیکو مخطل کرده بود صدای داد و بیداد راننده ماشین به گوش میرسید. اما راننده اتوبوس آدم صبوری بود و چیزی نمیگفت. روی تابلویی با...
از پنجره اتوبوس بیرونو تماشا میکردم. ورود یه ماشی...
اونجا بیشتر شبیه موزست تا قهوه خونه. روی دیوار پر از قابهای قدیمی با عکسهای قدیمی تر. عکس پهلونا، بازیگرا، نویسندهها و اهالی موسیقی وهنر. روی یه دیوار چند اثر یه نقاشی قدیمی و روی دیوار روبرو یه ق...
اونجا بیشتر شبیه موزست تا قهوه خونه. روی دیوار پر...
محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجربه دیگران الگو برداری کنیم. لخند همیشگی روی لب مرتضی نشست و شروع کرد به تعریف که تازه گواهینامه گرفته بودم.قرار بود از تهران به شیراز بیایم. با ذوق نش...
محسن رو به بقیه کرد و گفت: گاهی نیازه که ما از تجر...
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلمون می تابید. کار بیختن خاک، کم کم تموم بود و کارگرا آماده می شدن که با دستور عباد مشغول درست کردن و لگد مال گِل بشن. نیم ساعتی بود که عباد با برادر بز...
تمام محوطه پر از قالبای خالی آجر بود.آفتاب وسط کلم...
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا متاثر کرد. به ضرورت عازم سفر بودم با ماشین و تنها. صبح زود بود که از شهر بیرون زدم با باکی از بنزین و سری خالی از دغدغه. معمولا در سفر فکرم را همراه خود...
چند روز پیش خبر در گذشت مادر یکی ازهمکارانم مرا مت...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت کنید که کالای با کیفیت و خوش قیمت بخرید. اگر خواستید مواد خوراکی و بهداشتی بخرید حتما ایرانی باشه. مجوز بهداشت و علامت استانداردو فراموش نکنید. گول ظاه...
مربی وسط اتوبوس ایستاده بود و می گفت: بچه ها دقت ک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم سر کوچه. مردی با پسر هفت هشت سالش از ماشین پیاده شد. پیکان سفیدی داشت رد میشد. پسر آستین پدرش رو کشید و گفت: بابا نگاه کن، حاج آقاست و برای راننده پیک...
عصر یکی از روزهای آخر سال بود که برای خرید اومدم س...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز چشمم را دوختم به چشم مهربان و نگاه عمیقش. سیبی را از درخت چید و همانجا شست و به من داد. از توی جیب جلیقهاش دستمال پارچهای تمیزی درآورد و آن را باز ...
نگاهی به چروکهای پیشانی و دستان زمختش کردم و باز ...