با چشمان تو میبینم، با لبهای تو میخوانم، در نفسهای تو پیچیده کلاف سردرگم زندگانی
ابرهای پریشانیم بر پیشانیم آخر چگونه سرد شودند تا وقتی در پای تو من در حال جانفشانیام
با آنکه شب و روز از کوی تو در حال گذرم، اما حیف یک نظر از پشت پنجرهات بر اینهمه دلدادگیام
خوابهایم آخر چگونه تعبیر شوند تا وقتی که تو ننشستهای برای برداشتن دانهای از روی بام نظرم
صحبت از طلوع به وقت غروب رسم عاشقان نیست، بدان که من هنوز برای دیدنت اینجا منتظرم
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است