براهیما

ابراهیم سلیمی کوچی
108
میانگین پخش
1.5K
تعداد پخش
9
دنبال کننده
......

...

09:55
  • 153

  • 2 سال پیش
09:55
گفت که غصه اش را نخورَد ؛ چون که آدم اگر پیش از بلا شروع به غصه خوردن کند ، بلا زودتر او را از پا می اندازد ... تا برف نیامده آدم پارو برنمی دارد و بالای بام نمی رود ! محمود دولت آبادی...
گفت که غصه اش را نخورَد ؛ چون که آدم اگر پیش از ب...
03:59
  • 76

  • 2 سال پیش
03:59
  • 78

  • 2 سال پیش
......
...
07:41
  • 78

  • 2 سال پیش
07:41
  • 81

  • 2 سال پیش
......
...
04:42
  • 81

  • 2 سال پیش
04:42
داخلِ پژو بویِ خوبی می‌آمد. بوی عطرهای گرم و شیرینِ خلیجی. هایده داشت صدایش را اوج می‌داد تا برسد به ترجیع‌بندِ تصنیف. سلام کردم. به لهجه‌ی جنوبی‌ها جواب داد: «سِلام». چارشانه بود. سبزه و پُرمو. از آ...
داخلِ پژو بویِ خوبی می‌آمد. بوی عطرهای گرم و شیری...
03:41
  • 59

  • 2 سال پیش
03:41
  • 111

  • 3 سال پیش
همه صدایش می‌کردند «موری». تنها جایی که اسمش می‌شد «مرتضی»، موقع حضور‌و‌غیابِ معلّم‌ها توی کلاس بود. چشم‌های ریز و پیشانی کوتاهی داشت که چین‌های محوِ خوابیده‌ای از وسطش می‌گذشت. جیب‌هایش همیشه پُر ا...
همه صدایش می‌کردند «موری». تنها جایی که اسمش می‌شد...
08:49
  • 111

  • 3 سال پیش
08:49
نگاهت که به او می افتاد قبل از هرچیز دست هایش را میدیدی. دستهای درازِ سیاه‌ سوخته‌ای که به طورِ عجیبی شُل و وِل بود. بی‌کار که می ایستاد نمیدانست دقیقاً با آنها چه کند. هروقت هم عصبانی می‌شد توی هوا...
نگاهت که به او می افتاد قبل از هرچیز دست هایش را م...
10:01
  • 78

  • 3 سال پیش
10:01
  • 111

  • 3 سال پیش
توی یکی از پَرت‌ترین و پریشان‌ترین کوچه‌های تهِ خیابانِ نوّاب خانه گرفته بود. خانه‌ از همان روزِ اوّل شده بود پناهگاهِ هر آواره‌ای که از آبادی‌مان پرت می‌شد به تهران. عصرِ پنج‌شنبه‌ها از کوی دانشگاه پ...
توی یکی از پَرت‌ترین و پریشان‌ترین کوچه‌های تهِ خی...
03:00
  • 111

  • 3 سال پیش
03:00
  • 123

  • 3 سال پیش
روزی که دیگر نبودم پنجره‌هایِ روحت را باز بگذار تا بتوانم در تو ادامه پیدا کنم. غروب‌ها، هرچه را از من در چشم‌هایت مانده بردار و به خیابان برو و به اولین زنی که از روبرو می‌آید لبخند بزن. جمعه‌ه...
روزی که دیگر نبودم پنجره‌هایِ روحت را باز بگذار ...
02:37
  • 123

  • 3 سال پیش
02:37
  • 80

  • 3 سال پیش
با من چیزی بگو و هفت‌بار در آغوشم بگیر تا اندوهِ جهان به اندازه‌ی هفت‌بوسه کمتر باشد. خدای را، این‌یک‌بار که پیشانی‌ام به‌جای سنگ به شانه‌های تو خورده چیزی بگو! چیزی بگو با این رودِ خشکِ بی...
با من چیزی بگو و هفت‌بار در آغوشم بگیر تا اندوه...
02:01
  • 80

  • 3 سال پیش
02:01
  • 150

  • 3 سال پیش
... پ.ن:عکاس کاور داستان ابراهیم سلیمی کوچی...
... پ.ن:عکاس کاور داستان ابراهیم سلیمی کوچی
05:17
  • 150

  • 3 سال پیش
05:17
  • 56

  • 3 سال پیش
داستانِ بهنام. بهنام که کاش بود و هنوز به جستجویِ گمشده‌ها می‌رفت... بهنام ساده‌ی ساده بود. از روزی هم که قاطرِ کولی‌ها لغت زد زیرِ گیجگاهش و ده‌روزی خواباندنش بیمارستان ساده‌تر شد. خیلی ساده‌تر. ...
داستانِ بهنام. بهنام که کاش بود و هنوز به جستجوی...
01:44
  • 56

  • 3 سال پیش
01:44
  • 208

  • 3 سال پیش
داستانی درباره‌ی آدم‌ها و دلتنگی‌ها. درباره‌ی عفت که پیغامِ خیلی‌ها را می‌آورد و می‌برد. شبیهِ خبرهایی بود که می‎آورد. یعنی قیافهاش شبیه خبرهایی میشد که با رشته سیمهای مخابرات به خانه‌اش می‌آمد. از ر...
داستانی درباره‌ی آدم‌ها و دلتنگی‌ها. درباره‌ی عفت ...
20:39
  • 208

  • 3 سال پیش
20:39
  • 142

  • 3 سال پیش
دوید و راست از تیرِ کنارِ دیوار رفت بالا. طنابِ قرمزِ رنگ‌ و رو‌رفته‌ای دورِ کمرش بود. سرِ طناب را گره زد دورِ تیر و معلّق شد توی هوا. جمع شدیم و برایش کف زدیم، هورا کشیدیم، رقصیدیم. گفت: «دیدین تو ت...
دوید و راست از تیرِ کنارِ دیوار رفت بالا. طنابِ قر...
10:04
  • 142

  • 3 سال پیش
10:04
shenoto-ads
shenoto-ads