توضیحات
نگاهت که به او می افتاد قبل از هرچیز دست هایش را میدیدی. دستهای درازِ سیاه سوختهای که به طورِ عجیبی
شُل و وِل بود. بیکار که می ایستاد نمیدانست دقیقاً با آنها چه کند. هروقت هم عصبانی میشد توی هوا میچرخیدند و بعد کنارِ درزِ جیبِ شلوار خشکشان میزد. بهترین حالتِ دستهایش وقتهایی بود که راه میرفت. قدم که برمیداشت، آرام کنارِ تنش به حرکت درمی آمدند و دیگر توی ذوق نمیزدند.
کم پیش می آمد که با کسی حرف بزند یا جایی آفتابی بشود. تنهایی و انزوایش رفتهرفته به صورتِ قلمرویی درآمده بود که دیگر کسی به صرافت نمیافتاد به آن پا بگذارد. خانهشان توی کوچه ی زیرِدیوارِقلعه بود و بعد از آن دیگر هیچخانه ای نبود. درست از پشتِ دیوارِ حیاطشان بیابانی شروع میشد پُر از بوته های گَوَن و خارشُتر که به سرِ بیشترشان تکه پلاستیکِ ولگردی چسبیده بود.
پ ن:عکاس کاور داستان ابراهیم سلیمی کوچی