توضیحات
با من چیزی بگو
و هفتبار در آغوشم بگیر
تا اندوهِ جهان به اندازهی هفتبوسه کمتر باشد.
خدای را،
اینیکبار که
پیشانیام بهجای سنگ
به شانههای تو خورده
چیزی بگو!
چیزی بگو
با این رودِ خشکِ بیسامان
با این جاماندهترینِ مسافرِ جهان
با این آوارهمرد
که وسط آنهمه تنهایی و بغض و درد
آرزو داشت
آخرین وطنش
حصارِ امنِ بازوهای تو باشد.
خدای را!
آشنایی دستهایت را دورِ گردنم جابگذار!
من خاکِ تشنهی همهی بیابانهای ایرانم
و محتاجم به دستهای تو
محتاجتر از شبِ کویر به گریهی اَبرهای آبستنِ جنوب
خدای را! با من چیزی بگو!
با من که فقط همین یکبار پیشانیام به شانههای تو خورده
پ.ن:عکاس کاور شعر ابراهیم سلیمی کوچی