توضیحات
داخلِ پژو بویِ خوبی میآمد. بوی عطرهای گرم و شیرینِ خلیجی. هایده داشت صدایش را اوج میداد تا برسد به ترجیعبندِ تصنیف. سلام کردم. به لهجهی جنوبیها جواب داد: «سِلام». چارشانه بود. سبزه و پُرمو. از آنها که موهای سیاهشان زِبر و سمج از وسطِ پیشانی رفته بالا. تشکر کردم که این موقعِ شب ایستاده و سوارم کرده. شانهای بالا انداخت و سر تکان داد.
شلوارِ جینِ سورمهای بهزحمت حریفِ رانهایِ پتوپهنش شده بود. ساعتِ مُچیایی بسته بود دورِ فرمان. از آن سیکوهای صفحهگِرد قدیمی که باتری هم نمیخواست. برای اینکه سرِ حرف را باز کرده باشم پرسیدم: «چه خبر؟». بیآنکه نگاهش را از خطهای بریدهی وسطِ جادّه بگیرد شانه بالا انداخت: «سِلامتی». گفتم: «اهلِ کجایِ جنوبی؟». جواب داد «برازجون» و لبخندِ محوی گونهاش را چال انداخت. اشاره کردم به فرمان و پرسیدم: «جریانِ این ساعت چیه؟». آبِ دهانش را قورت داد:
مالِ آقامه. پارسال گرفتُم ازش. تهران بودُم و خواستُم هروقت دلُم تنگ شد سیش، ببندُم رو دَسُم.
زل زد در چشمهایم و دوباره سر برگرداند به جاده. خواست چیزی بگوید. نگفت. انگار کلمهها در گلویش ماندند. نگاه کرد به ساعت و سر تکان داد. حسرتوار.
خیلی دلُم تنگ شده سیش.
این را که گفت سراسیمه دستش را مالاند پشتِ چشمش.
پدرش را هفتهشتماه پیش از دست داده بود. فردایِ روزی که بالاخره خانوادهی همکلاسیاش راضی شده بودند که برود خواستگاریِ دخترشان. یکهفته قبل از خبرِ قبولیاش در آزمونِ استخدامیِ شرکتِ نفت. و دوماهی قبل از دفاعِ پایاننامهاش.
پیرمرد زود رفته بود و بهثمرنشستنِ آنهمه رنج را ندیده بود. آنهمه رنج که در کوچهپسکوچههای بوشهر و برازجان بُرده بود. برای دستفروشیِ تکّهای لباس، چفیهای، جورابی، حولهای، کلافهای. پدر رفته بود و جوابِ آنهمه خستگی را ندیده بود. خستگیِ آنهمه غروب که تشنه و ویران، بیآنکه از صبح دشتی کرده باشد به خانه برگشته بود و رویِ همه را بوسیده بود و با گلویی که دیگر نایِ گفتن نداشت گفته بود: «فردا هم روزِ خدایه بابا».
پوشهای را در تلفنِ همراهش باز کرد و داد دستم. عکسهای پدرش بود. از اوّلین عکسهای 4×3 سیاهوسفید با کراوات و سبیلِ باریکِ قیطانی تا عکسهای چندروز قبل از رفتنش با پیراهنی پاکیزه و قناعتوار جلویِ یک خیّاطی. شانهبهشانهی دوسهپیرمرد به قدوقوارهی خودش.
پیاده که میشدم گفت:
تو آقاتِه داری؟
سرم را تکان دادم که بله.
انگشتهایش را سُراند رویِ صفحهی ساعت:
خوشبهحالت!
خداحافظی کردم و در را بستم. نرفت. شیشه را داد پایین:
نذار دیر بشه یهچیای! هروقت آقاته دیدی، بغلش کن، ببوسش، دسشه بگیر تو دسِت تا یهساعت وِل نکن!
منتظر ماند تا بگویم «حتماً». گفتم.
چیزی تهِ چشمهایش درخشید. پایش را گذاشت رویِ گاز و رفت.