توضیحات
همه صدایش میکردند «موری». تنها جایی که اسمش میشد «مرتضی»، موقع حضوروغیابِ معلّمها توی کلاس بود. چشمهای ریز و پیشانی کوتاهی داشت که چینهای محوِ خوابیدهای از وسطش میگذشت.
جیبهایش همیشه پُر از خِنزرپنزرهایِ بهدردنخوری بود که از گوشهوکنار جمع میکرد. راه که میرفت هی سرش پایین بود و بیوقفه جلوی پایش را نگاه میکرد. مثلِ آدمِ گیجی که همین الان چیزی گم کرده باشد.
از دور، شبیهِ دستگاهی بود که کوکش کرده باشند. ماشینوار به روبرو و چپوراست نظر میانداخت و جلو میرفت. بعد یکهو میدیدی نگاهش روی نقطهای ثابت ماند. آرام بهطرف آن نقطه میرفت و پیچِ کوچک، جعبهی خالی کبریت یا سنجاقِ زنگزدهای را از روی زمین برمیداشت و جَلد میانداخت تهِ جیبش...
پ.ن: عکس ها متعلق به ابراهیم سلیمی کوچی می باشند.