گفت که غصه اش را نخورَد ؛
چون که آدم اگر پیش از بلا شروع به غصه خوردن کند ، بلا زودتر او را از پا می اندازد ...
تا برف نیامده آدم پارو برنمی دارد و بالای بام نمی رود !
محمود دولت آبادی
داخلِ پژو بویِ خوبی میآمد. بوی عطرهای گرم و شیرینِ خلیجی. هایده داشت صدایش را اوج میداد تا برسد به ترجیعبندِ تصنیف. سلام کردم. به لهجهی جنوبیها جواب داد: «سِلام». چارشانه بود. سبزه و پُرمو. از آ...
داخلِ پژو بویِ خوبی میآمد. بوی عطرهای گرم و شیری...
همه صدایش میکردند «موری». تنها جایی که اسمش میشد «مرتضی»، موقع حضوروغیابِ معلّمها توی کلاس بود. چشمهای ریز و پیشانی کوتاهی داشت که چینهای محوِ خوابیدهای از وسطش میگذشت.
جیبهایش همیشه پُر ا...
همه صدایش میکردند «موری». تنها جایی که اسمش میشد...
نگاهت که به او می افتاد قبل از هرچیز دست هایش را میدیدی. دستهای درازِ سیاه سوختهای که به طورِ عجیبی
شُل و وِل بود. بیکار که می ایستاد نمیدانست دقیقاً با آنها چه کند. هروقت هم عصبانی میشد توی هوا...
نگاهت که به او می افتاد قبل از هرچیز دست هایش را م...
توی یکی از پَرتترین و پریشانترین کوچههای تهِ خیابانِ نوّاب خانه گرفته بود. خانه از همان روزِ اوّل شده بود پناهگاهِ هر آوارهای که از آبادیمان پرت میشد به تهران. عصرِ پنجشنبهها از کوی دانشگاه پ...
توی یکی از پَرتترین و پریشانترین کوچههای تهِ خی...
روزی که دیگر نبودم
پنجرههایِ روحت را باز بگذار
تا بتوانم در تو ادامه پیدا کنم.
غروبها،
هرچه را از من در چشمهایت مانده بردار و به خیابان برو
و به اولین زنی که از روبرو میآید لبخند بزن.
جمعهه...
روزی که دیگر نبودم
پنجرههایِ روحت را باز بگذار
...
با من چیزی بگو
و هفتبار در آغوشم بگیر
تا اندوهِ جهان به اندازهی هفتبوسه کمتر باشد.
خدای را،
اینیکبار که
پیشانیام بهجای سنگ
به شانههای تو خورده
چیزی بگو!
چیزی بگو
با این رودِ خشکِ بی...
با من چیزی بگو
و هفتبار در آغوشم بگیر
تا اندوه...