ابرِ چمنِ تشنه و پژمردۀ خویشم
از بس که ملول از دل دلمردۀ خویشم
هم خستۀ بیگانه، هم آزردۀ خویشم
این گریۀ مستانهٔ من بی سببی نیست
ابرِ چمنِ تشنه و پژمردۀ خویشم
گلبانگ ز شوق گل شاداب توان داشت
من نوحه سرای گل افسردۀ خویشم
شادم که دگر دل نگراید سوی شادی
تا داد غمش ره به سراپردۀ خویشم
پی کرد فلک، مرکب آمالم و در دل
خون موج زد از بخت بدآوردۀ خویشم
ای قافله! بدرود، سفر خوش، به سلامت
من همسفر مرکب پیکردۀ خویشم
بینم چو به تاراج رود کوه زر از خلق
دل خوش نشود همچو گل از خردۀ خویشم
گویند که « امّید و چه نومید! » ندانند
من مرثیهگوی وطن مردۀ خویشم
مسکین چه کند حنظل اگر تلخ نگوید؟
پروردۀ این باغ، نه پروردۀ خویشم!
اولین نفر کامنت بزار
امّید بیا با من و ...
تو
نشاط زمزمه
گمگشتۀ دیار محبت <...
همه جا
پیمان شکستن نیست د...
فروغ روی تو
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است