توضیحات
آنروز صبح هم ساعت نه و نيم از خواب بيدار شد و متفاوت با همهي کارگران که ساعت هفت کارشان را آغاز ميکردند دمپايي بهپا و خشخش کنان رفت دنبال خريد نان تازه و صبحانه.
ساعت حدود ده و نيم بعد از صبحانهاش رفت پشت ساختمان و کمکم بوي دود مواد بلند شد.
صداي سلام بيحال صبحگاهياش را ساعت ساعت حدود دوازده ظهر شنيدم.
آن سال مدير پروژهي يک مجتمع بودم در يکي از بندرها و معمولاً کارگران و استادکاران از شهرهاي ديگر به آنجا ميآمدند. جواب سلامش را دادم و او رفت براي رنگآميزي نردهاي که از ابتداي پروژه هنوز رنگ نشده بود. کاري که بايد يکروزه تمام ميشد و تا الآن چهل روز طول کشيده بود.