توضیحات
بچهها داخل محوطۀ باغ بازي ميکردند و بزرگترها نشسته بودند و از هر دري حرف ميزدند. ظهر جمعۀ مرداد بود و همه منتظر بودند پدربزرگ و مادربزرگ که نويد رفته دنبالشان برسند و سفرۀ ناهار پهن شود. شيشههاي ماشين را با لنگ تميز کردم و آمدم کنار بقيه نشستم. همه گرسنه بودند؛ اما بايد بهاحترام پدربزرگ و مادربزرگ تا آمدنشان صبر ميکرديم.
به فکر خوردن چيزي براي تهبندي بودم که عليرضا با يک سيني پر از بستني آمد، خنديد و گفت:
«نويد زنگ زد و گفت توي ترافيک گير کرده و