توضیحات
اگه توی هر شهر با یه رانندۀ تاکسی دوست باشی، حتماً سفر راحتتر و دلچسبتری خواهیداشت. روز اول سفرم به مشهد قرعه افتاد بهنامِ یه مرد معقول با یه تاکسی تمیز. آدمی خوشکلام و باحوصله. هرجا کار داشتم، توی تاکسی منتظر میموند و معمولاً مشغول مطالعه میشد. یهروز وقتی سوار شدم به کتابش دقت کردم. کتابی به انگلیسی که دانشجوهای سالبالایی پزشکی میخونند. تعجب کردم. قبل از اینکه سؤال کنم، جواب داد: «سه تا خواهر کوچیک داشتم که دانشگاه قبول شدم، پزشکی. بابام تاکسی داشت. مادرم مریض بود. وضعِ مالی خوبی نداشتیم. همون ترم اول بابام فوت کرد و وضعمون بدتر شد.