توضیحات
«صبح یکی از روزهای زمستون بود. شب قبل یکی از خواهرهام تب کرده بود و من تا صبح نخوابیده بودم. مجبور بیدار باشم و به مادرم کمک کنه که خواهرم رو پاشوره بده. قبل از طلوع آفتاب خوابم برد. وقتی مادر بیدارم کرد آفتاب کف خونه پهن شده بود. نون و حلوای ارده رو پیچیدم و کتاب هام رو زدم زیر بغل و دویدم به طرف مدرسه. دیر شده بود و ترس ترکه ی ناظم باعث می شد که تند تر بدوم.