توضیحات
دويدم توي خانهي مادر بزرگ. از دالان کاهگلي رد شدم و رسيدم به حياط. سرم با خوشههاي انگوري که از داربست آويزان شده بودند برخورد کرد و دانههاي انگور مثل تسبيحي که بندش پاره شده باشد ريخت جلوي پاهايم. دانهها ميدويدند و من ميدويدم. چندتايشان زير پايم له شدند و بقيه فرار کردند. قمريها از سر سفرهي رنگارنگ باغچه بلند شدند و غرغر کنان رفتند لب بام. نفسنفسزنان رسيدم گوشهي حياط. زير بغلم خربزه، پشتسرم پسرعموي عصباني که ميخواست خربزه را صاحب شود، روبهرويم پدربزرگ که گوشه ايوان خوابِ بعد از ناهارش را ميديد. نگاهم به نگاه بچهگربهاي گره خورد که پشت گلدان قايم شده بود و مثل من نگران بود. هر دو دلمان ميخواست خلاص شويم.