توضیحات
آرام در پیادهرو قدم میزدم. موتوری از کنارم گذشت و جلوی دکه ایستاد، جوانی از موتور پیاده شد و یک بستنی خرید. از ظاهرش میتوانستم حدس بزنم که پیک موتوری است. قدِ بلند، هیکلِ ورزیده، چهرهای نسبتاً خشن اما آرام. خسته بود، بستنی را باز کرد، گاز زد و سلفونش را انداخت کف پیادهرو.
کارش اشتباه بود؛ اما آدم خوبی هم بود و من هم دنبال دردسر نمیگشتم؛ نمیتوانستم بی تفاوت رد بشوم و بروم!