توضیحات
پيرمرد که معلوم بود چند ساعت رانندگي حسابي خستهاش کرده گفت: «کاش اينجا بايستم و چندتا مِسکافه بخرم! آبِ جوش هم توي فلاسک هست. فکر کنم الآن يه ليوان مسکافۀ داغ بهمون بچسبه؟!» مسکافۀ داغ را سؤالي گفت و نيازمندانه که آقاي موسوي قبول کند.
از صبح با آقاي موسوي بيرون بوديم. اول از کارخانهاش بازديد کرديم و بعد هم يکيدو جاي ديگر در منطقهی ویژۀ اقتصادی. اولينبار بود که ميديدمش. معلوم بود توي کار با کسي شوخي ندارد.