عمریست می بالـم به اين غمهای کوچک!
هرروز با انبوهی از غـــمهای کوچک
گم می شوم در بين آدمهای کوچک
سرمايۀ احساس من مشتی دوبيتیست
عمریست می بالـم به اين غمهای کوچک
گلبرگها هم پاکی ام را میشناسند
مثل تمـــام قطره شبنـــمهای کوچک
با آن که بيهودهست امّا میسپارم
زخم بزرگم را به مرهمهای کوچک
پيچيده بـــوی محتشـم مثل نسيمی
در سينههامان، اين محرّمهای کوچک
غــمهايمان اندازۀ صحرا بزرگ اند
ما را نمی فهمند آدمهای کوچک
اولین نفر کامنت بزار
کجاست
یاد پایی...
باغ شب م...
خدا کند نپرد مستی...
کجایی ای ...
عمری ست که میترسم...
همین
با عطر و...
سرمست از ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است