چه غم ز باد سحر شمع شعله ورشده را؟
چه غم ز باد سحر شمع شعلهور شده را؟
که مرگ راحت جان است جانبهسرشده را
روان چو آب بخوان از نگاه غم زده ات
حکایت شب با درد وغم سحرشده را
خیال آن مژه با جان رود ز سینه برون
ز دل چگونه کشم تیر کارگرشده را ؟
مگیر پردلی خویش را به جای سلاح
به جنگ تیغ مبَر سینۀ سپرشده را
مبین به جلوۀ ظاهر که زود برچینند
بساط سبزۀ پامالرهگذرشده را
کنون که باد خزان برگ بُرد و بار فشاند
ز سنگ، بیم مده نخل بیثمر شده را
مگر رسد خبر وصل، ورنه هیچ پیام
به خود نیاورد ازخویشبیخبرشده را
دمید صبح بناگوش یار، از خم زلف
ببین سپیدۀ در شام جلوه گرشده را
فلک چو گوش گران کرد جای آن دارد
که در جگر شکنم، آه بیاثر شده را
زمانهایست که بر گریه عیب می گیرند
نهان کنید از اغیار چشم تر شده را
اولین نفر کامنت بزار
خنده بر ...
برای زیستنم،
شراب کهن...
وداع بوس...
تویی جوانهٔ جاوید ...
ابرِ چمنِ تشنه
امّید بیا با من و ...
تو
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است