ای ایستاده در پس این پردۀ غبار
زیور به خود مبند که زیبا ببینمت
با دیگران مباش که تنها ببینمت
در این بهار تازه که گلها شکفته اند
لبخند عشق زن که شکوفا ببینمت
یک جام نوش کردی ومشتاق دیدمت
جامی دگر بنوش که شیدا ببینمت
منشین گران و جامه سبک ساز و رقص کن
رقصی چنان که آفت دلها ببینمت
بگذشت در فراق تو شبهای بیشمار
هر شب در این امید که فردا ببینمت
ای ایستاده در پس این پردۀ غبار
نزدیکتر بیا که هویدا ببینمت
نازم به بی نیازیات ای شوخ سنگدل
هرگز نشد اسیر تمنا ببینمت
منتپذیر قهر و عتاب توام ولی
می خواستم که بهتر از اینها ببینمت
اولین نفر کامنت بزار
تبسّمَت به
شمع بیپروانۀ تنها...
بشنو درای
چراغ لاله ...
به
مگر خواب اجل شیرین...
کاش
چشم تری ما را بس!<...
گلاب می چکد از خام...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است