• 10 ماه پیش

  • 47

  • 02:13

شمارۀ 92 - غزلی از مشفق کاشانی

پانصد غزل - بخش چهارم
0
توضیحات

به دریای محبت، پا نهادم بر سر هستی


به پایت سر نهادم تا سر و سامان من باشی

به راهت جان فدا کردم مگر جانان من باشی

به سوز من نمی‌سازی که با من همنوا گردی

ز دردم نیستی آگاه تا درمان من باشی

به دریای محبت، پا نهادم بر سر هستی

بدین سودا که دریای من و توفان من باشی

تو را آلوده دامن دیگران خواهند و من خواهم

چو شبنم پاک و چون گل تازه در دامان من باشی

شد از شیرین و تلخ زندگی عشقت مرا حاصل

نشد از شوربختی گوهر غلتان من باشی

درین وادی که با من سایهٔ من سر گران دارد

چه سازم تا دلیل روح سرگردان من باشی؟

به رویت چهرهٔ جان بیند از روشن‌دلی مشفق

گر ای خورشیدوش آیینۀ تابان من باشی


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز