مرا فراق تو بی نالۀ سحر نگذاشت!
مرا فراق تو بی نالۀ سحر نگذاشت
ولی دریغ که در ناله ام اثر نگذاشت
به غیر وصل توام حسرتی نبود و فلک
به غیر آن به دلم حسرتی دگر نگذاشت
ز ناله های دلم نیست غم از آنکه تو را
دمی ز حال من خسته بیخبر نگذاشت
به جور هم نکند یاد من، غمم زآن است
که بخت بد به من از دوست اینقدر نگذاشت
کدام پارۀ نان خواستم ز خوان فلک؟
که در کناره مرا پارۀ جگر نگذاشت؟
چنان اسیر به زندان تن شدم گلچین!
که بر من این قفس تنگ بال و پر نگذاشت
اولین نفر کامنت بزار
دور از آن زلف پریش...
تا من به خود نیام...
باغ منی هنوز ...
خورشید من! چرا به ...
پایمال باغبانم، در...
باغ زندگانی را تو ...
گوهر عشق ز توفان ب...
دل دیوانه در اندیش...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است