دور از آن زلف پریشان دلم آرام نیافت!
نگهش سوی دگر بود و نگاهش کردم
دیده روشن به صفای رخ ماهش کردم
تا برم ره به دل آن گل خندان چو نسیم
گاه و بیگاه گذر بر سر راهش کردم
همچو آن تشنه که راهش بزند موج سراب
اشتباه از نگه گاه به گاهش کردم
دیدمش گرم سخن دوش چو در صحبت غیر
غیرتم کشت ولی خوب نگاهش کردم
دور از آن زلف پریشان دلم آرام نیافت
گرچه زندانی شبهای سیاهش کردم
حاصل شمع وجودم همه اشک آمد و آه
وآنقدر سوختم از غم که تباهش کردم
مهربان گشت مه من به سرودی گلچین
تا نثار قدم، این مهرگیاهش کردم
اولین نفر کامنت بزار
تا من به خود نیام...
باغ منی هنوز ...
خورشید من! چرا به ...
پایمال باغبانم، در...
باغ زندگانی را تو ...
گوهر عشق ز توفان ب...
دل دیوانه در اندیش...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است