• 1 سال پیش

  • 42

  • 02:05

شمارۀ 43 - غزلی از پرویز ناتل‌خانلری

پانصد غزل - بخش چهارم
0
توضیحات

بگشای در، بگشای در! 

         

بگشای در، بگشای در، گریان و نالان آمدم

زآن سرکشی‌ها درگذر اینک پشیمان آمدم

بگشای در ورنه چنان کوبم جبین بر آستان

کآگه شود یکسر جهان کآزرده از جان آمدم

من مرد دعوی نیستم دانی تو خود تا کیستم

گر بی تو یک دم زیستم با رنج حرمان آمدم

چون زآرزویت سوختم کینت به دل اندوختم

بس شعله‌ها افروختم جان سوخته زآن آمدم

بگشای در، با تو مرا دیگر نماند ماجرا

چون یک نفس در این سرا پیش تو مهمان آمدم

بگذار بر دوشت کشم چون گل در آغوشت کشم

سرمست و مدهوشت کشم مست و غزلخوان آمدم

آوَخ که جان افسرده شد شوقم چو گل پژمرده شد

بگشای در، دل مرده شد زار و پریشان آمدم

 


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز