• 6 سال پیش

  • 2.0K

  • 11:12
توضیحات
وقتی عاشق بودم همه چی فرق می کرد. چیزها رو این جوری نمی دیدم. همین آدم نبودم. اغلب به خودم می گفتم : شغل خوبی داری. هر روز صبح موقع رفتن، مادربزرگ رو با محبت می بوسیدم و واقعا فکر می کردم این جا جای قشنگیه. یه جای ساکت و دوست داشتنی واسه زندگی . تو کشتارگاه بهش برخوردم. اونجا کار نمی کرد... داستان "منگی" نویسنده : ژوئل اگلوف برگردان : اصغر نوری خوانش : سمیرا نعمت الهی

shenoto-ads
shenoto-ads