امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار ماه و دو روز . انگار یک نفر همه دنیا رو بلند کرد و کوبیدش توی سر من. درست روی همین موهای کوتاه پسرانه ام که همین یک هفته پیش بابت هایلایت شرابی شان درست و حسابی پیاده شدم. امروز جلوی در مجتمع که رسیدم غروب بود. باران بیست و نه اسفند می ریخت روی تمام خیابان ها . می دوید روی جوب ها و حتی از روی کلفتی سوئی شرت سفید من هم رد شده بود و می فهمیدم که دست می کشد روی تنم. تو تا همین امروز نرفته بودی...
داستان " درد مشترک"
نویسنده و خوانش : سحر ببران
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا اینکه همه حرف های دلت را به کسی بگویی و بعد همان حرف ها، چماق شوند و توی سرت بزنند و هزار بار از خدا بخواهی که کاش خفقان گرفته بودی و یا اصلا حرف نمی...
گاهی فقط سکوت حرف می زند. یعنی بهتر از ساکت بود تا...
بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، دلم می خواست با پیرهن خواب کهنه ، موهای شانه نکرده و جوراب های لنگه به لنگه ، جلوی تلویزیون بنشینم و کارتون تماشا کنم. کارتون های والت دیزنی رو دوست داشتم. دلم می...
بعضی صبح ها که از خواب بیدار می شدم ، دلم می خواست...
دوباره خواب از سرم پریده بود. از لای پرده زرشکی اتاق یه ستون محکم و ثابت از نور خورشید افتاده بود روی بدنم. از بالای پیشونی تا زانو. چشم راست من رو هم گرفته بود زیرش و نمی ذاشت که به خواب بره. واسه هم...
دوباره خواب از سرم پریده بود. از لای پرده زرشکی ات...
این کیست که مثل ستون های دود از بیابان برمی آید و به مر و بخور و همه عطریات تاجران معطر است . باب سوم آیه ی شش غزل غزل های سلیمان. مرد به کفش های زن خیره می شود که نقش اژدهای سرخ داشته . می پرسد: خانم...
این کیست که مثل ستون های دود از بیابان برمی آید و ...
سیروس یه دسته گل گنده می خره می ره خواستگاری . خونواده عروس خانم اول می پرسن : چن سالته ، شغلت چیه ، ماشین داری ، خونه داری ، همه رو سیروس مثه بلبل جواب می ده. می گن باریکلا ، آفرین! به به . فقط بگید ...
سیروس یه دسته گل گنده می خره می ره خواستگاری . خون...
دم غروب بود. خسته بودم و مزه سیگار بعد از کار در دهانم به تلخی میزد. فکر کردن به خرابی های رانای فکسنیم صورتم را توی آینه ماشین دلخور می نمود. توی آینه دیدمش . پرشیای مشکی کند کرد و در سمت چپ یا راست ...
دم غروب بود. خسته بودم و مزه سیگار بعد از کار در د...
برای چشم هایی که انتظار، شبنم خیزشان کرده است. داشت می مرد . اما نه از انفجار زمین و نه حتی با تیر خلاص آن عراقی ها. بلکه از خوشحالی . حتی نتوانست پا بر زمین بگذارد. چرخ بود که بر آسفالت فرودگاه رانده...
برای چشم هایی که انتظار، شبنم خیزشان کرده است. داش...
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آدم همیشه ی خدا شانه هایش را بالا بگیرد و قدری قوز کند. به همین علت بود که وقتی این موجود فلک زده ای موسوم به ورد باب ووک ترسان و لرزان به دفتر کار من ...
یکی از شگردهای لازم برای کارآگاه شدن، این است که آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوانه بودن . یک منگول که هیچ آزاری برای دیگران ندارد. و سعی می کند که به دیگران کمک هم بکند. اما کسی کمک او را نمی پذیرد. چون دیوانست. همین . نایبعلی از آ...
پدر نایبعلی بودن ، یک اندوه مضحک بود. پدر یک دیوان...