• 6 سال پیش

  • 1.8K

  • 19:49

درد مشترک

داستان شب
3
توضیحات
امروز فهمیدم که رفته ای . درست بعد از دوسال و چهار ماه و دو روز . انگار یک نفر همه دنیا رو بلند کرد و کوبیدش توی سر من. درست روی همین موهای کوتاه پسرانه ام که همین یک هفته پیش بابت هایلایت شرابی شان درست و حسابی پیاده شدم. امروز جلوی در مجتمع که رسیدم غروب بود. باران بیست و نه اسفند می ریخت روی تمام خیابان ها . می دوید روی جوب ها و حتی از روی کلفتی سوئی شرت سفید من هم رد شده بود و می فهمیدم که دست می کشد روی تنم. تو تا همین امروز نرفته بودی... داستان " درد مشترک" نویسنده و خوانش : سحر ببران

shenoto-ads
shenoto-ads