توضیحات
همسايۀ واحد پانزده زبالههايش را کنار حياط گذاشت و رفت. نه سلامي، نه عليکي!
خانمدکتر با قدمهاي تند خودش را به او رساند و قبل از اينکه سوار ماشين شود باهاش صحبت کرد. يکيدو دقيقه حرف زدند و با لبخند از هم جدا شدند. خانمدکتر بهطرف من آمد و گفت: «پنجشنبه عصر با خونواده