از زبان تو میگویم
از باورهای عمیق تو
از ترسهای رخنه کرده در درون تو
از حسهای لبریز شده
از زخمهای تیره شده
از تنهاییهایت
از جداییهایت
از پلشتی اطرافیانت
از عشقهای بی سر و ته
از یک عمر دویدنهای بیره
از سردی مواجه با قلبهای یخزده
از تحمل بار نگاههای آفتزده
و آن شب سرد
آن لحظه شبیهترین به مرگ
...
انگار که همین دیروز بود
هوا هنوز گرگ و میش بود
درخت در جایش بود
اما یک چیز سرجایش نبود
یک ذهن آرام
یک قبیله بیآلام
هضم آن لحظه حتما میباید که سخت بود
دانستن اینکه منبعد بودنت همواره با درد بود
اینکه دیگر زندگی مثل قبل نخواهد شد
اینکه دیگر چیزی فراموش نخواهد شد
اینکه دل دیگر بر قرار نخواهد شد
اینکه تا جسم خاک نشود جهانی آرام نمیشود
اولین نفر کامنت بزار
همین بود، نبود؟
شب بود، نبود؟
ترس...
حالت چطور است؟
امروز چشمانت چه رنگ است؟ ...
تاریکی هجوم آورده
از نشخوارهای ذهن هزاران...
جاده مرا میخواند
جاده رگ خواب مرا میداند...
یکبار که باد میوزد
وقتی که دلت میلرزد...
در یک تابستان داغ به سراغت خواهم آمد
پای...
عشق یعنی زندگی زیباست! من زیبایم، تو زیبایی و ا...
ای یار سفر کرده، ما را کشت غم هجران تو
ب...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است