خزان و باد مهاجر، دو کاروان و زمستان
دو خط زرد و موازى، دو انتظار، دو پایان
خزان و باد مهاجر، دو کاروان و زمستان
پرنده شعر غمش را سرود و رفت - از آن پس،
نماند سایۀ سروى به رهگذار، غزلخوان
از این کرانۀ آبى نفیر مرگ شنیدم
که رود با سفر ابرها گذشت شتابان
چو برگرفت سحر زاد و برگ کوچه، ندیدى
که مرزبان شفق خون گریست در غم هجران؟
در آن زمان که به تن داشت جامۀ سیهش را
ستاره با شب و شهرش وداع کرد چه آسان
تمام خاطرهها را به خاک بُرد نسیمى
که در دقایق تدفینِ عشق بود پریشان
فریب را سر اغفال نیست قصه مگویش
که ماه سوخته باور کند حقیقت نقصان
«سپیده»، شعر تو از سرخ و سبز بود، چه آمد؟
مرا سیاه بخواهید و بس در این شب ویران
اولین نفر کامنت بزار
دلِ ستاره شکسته، «...
عرق شرمِ...
کو
این
در جان من دیگر نما...
دلم گرفته تر از
ما ریختیم این زندگ...
چیست این ...
گفتی و در
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است