گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم
زلف رهادربادت آخر داد بر بادم
لایق نبودم بندگی را کردی آزادم
بردم شکایت از تو پیش مستیِ چشمت
لب وا نکرد اما صدای سرمهبنیادم
در هر کجا باشی فراموشت نخواهم کرد
گفتی و در آغوش چشمت بردی از یادم
یک روز چون زنجیر بر پای من افتادی
یک عمر همچون سایه در پای تو افتادم
خواهد شنید آخر، تو می گفتی دلا! دیدی
پشت در بی اعتنایی ماند فریادم؟
آیینهای بودم پر از شیرین که خسرو زد
بر سنگم، اکنون سایۀ سنگین فرهادم
جای شگفتی نیست آتشزایی شعرم
آذرپرستی چون اَوِستا بوده استادم
یوسف دلت پیش زلیخا بود و فرسودی
بیهوده عمری پای در زنجیر بیدادم
اولین نفر کامنت بزار
آتش ترانهای به
رفتیم و <...
ای داد، کس به
رؤیای آش...
منظومۀ دل...
تو را دو...
با غبار ...
به
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است