سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی!؟
چه سپید کوهساری چه سیاه ماهتابی
نرسد به گوش جز زاری و شیون عقابی
همه درههای وحشت به کمین من نشسته
نه مقدرم درنگی نه میسرم شتابی
به امید همزبانی به سکوت نعره کردم
بنیامدم طنینی که گمان برم جوابی
همه لاله های این کوه ز داغ دل فسردند
چو نکرد صخره رحمی چو نداد چشمه آبی
بنشین دل هوایی که بر آسمان این شب
ندمید اختری کو نشکست چون شهابی
به سپهر دیدگاهم به کرانۀ نگاهم
نه بوَد به شب شکافی و نه از سحر سرابی
تن من گداخت در تب عطشی شکافتم لب
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی!؟
اولین نفر کامنت بزار
ما را غم خزان و نش...
باری بیا که
بهار رفت و تو رفتی...
نغمههای جویبار
چون
نوای عشق است و
من از
جوانی را تبه می سا...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است