ما را غم خزان و نشاط بهار نیست!
چون بوم بر خرابۀ دنیا نشسته ایم
اهل زمانه را به تماشا نشسته ایم
بر این سرای ماتم و در این دیار رنج
بیخود امید بسته و بیجا نشسته ایم
ما را غم خزان و نشاط بهار نیست
آسوده همچو خار به صحرا نشسته ایم
گر دست ما ز دامن مقصود کوته است
از پا فتاده ایم نه از پا نشسته ایم
تا هیچ منتظر نگذاریم مرگ را
ما رخت خویش بسته مهیّا نشسته ایم
یک دم ز موج حادثه ایمن نبوده ایم
چون ساحلیم و بر لب دریا نشسته ایم
از عمر، جز ملال ندیدیم و همچنان
چشم امید بسته به فردا نشسته ایم
آتش به جان و خنده به لب در بساط دهر
چون شمع نیم مرده چه زیبا نشسته ایم
ای گل بر این نوای غم انگیز ما ببخش
کز عالمی بریده و تنها نشسته ایم
تا همچو ماهتاب بیایی به بام قصر
مانند سایه در دل شبها نشسته ایم
تا با هزار ناز کنی یک نظر به ما
ما یک دل و هزار تمنا نشسته ایم
چون مرغ پرشکسته فریدون به کنج غم
سر
اولین نفر کامنت بزار
باری بیا که
بهار رفت و تو رفتی...
نغمههای جویبار
چون
نوای عشق است و
من از
جوانی را تبه می سا...
ای ایستاده در پس <...
تبسّمَت به
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است