• 10 ماه پیش

  • 43

  • 03:06

شمارۀ 99 - غزلی از مفتون امینی

پانصد غزل - بخش چهارم
0
توضیحات

من از شهر زمستان کوی هجران آمدم جانا


به دیدار تو می آیم اگر از دیدنم شادی

اگر ای سبز دامن‌چین هنوز آن سرو آزادی

مرا مهمان خود کن با نگاهی گرم و حرفی خوش

به لبخندی و دستی یاد کن از تشنۀ یادی

دل ویرانه‌ا‌‌م را نور ماه و بوی سوسن بخش

که من هم با صفای دل بگویم خانه‌آبادی

من از شهر زمستان کوی هجران آمدم جانا

ز موی من بپرس آنجا چه کولاکی چه بیدادی

اگر از حال من جویی من آن نیلوفرم غمگین

شکفته در غروبی بر لب دریاچۀ بادی

دعاها کرده ام ای جان که آن گلگشت رؤیا را

نه طوفانی بیاشوبد نه گل‌چینی نه صیادی

به باغ زندگی حیران آن طاووس طنازم

که از من می رمد هر دم پس دیوار شمشادی

تو در هر پیرهن یک فصل را مانی و بی آن‌ها

بلند و روشن و خوش‌بو به سان روز خردادی

نفس می خواهم از باد و صدا می خواهم از تندر 

که بنشانم به گوش بختِ کاهل، موج فریادی

خدا داند چنان مشتاق آن لبخند شیرینم

که سر بر می کشد از چشم من هر لحظه فرهادی

ملول از عشق بی‌اقرار ما شد یار ما مفتون

 تو آیا نامه‌ای، شعری، گلی سویش فرستادی؟


با صدای
دسته بندی‌ها

رده سنی
محتوای تمیز