گرانی می کند بر پای جان زنجیر تنهایی
دریغا، با چنین پا نیست ممکن راه پیمایی
نفرسود آخر این زنجیر را، جان مرا فرسود
ندیدم غیر از این سودی، ز سوهان شکیبایی
به جای آنکه از زندان گشایم راه تا میدان
ز زندانی گریزم سوی زندانی به رسوایی
میان زمهریر نیستی و دوزخ هستی
گذشت افسوس عمر من به محرومی و بیجایی
کنون تسخر زنان گوید جوان"هیهات، فرتوتی!"
به طنزم نیز گوید پیر"خامی، زانکه برنایی!"
چو بر خوان جهان شاه و گدا دارند سهم خود
چرا ما را نباشد هیچ، جز سهم تماشایی
چرا یک ذره شادی در دل تنگم نمی گنجد
چو در هر گوشهاش صد کوه غم را هست گنجایی!
خرد را پایمال ابلهی تا کی توان دیدن
بیا ای کوری و بِرهان مرا از شر بینایی
شب امید باطل، شد میان راه و من حایل
برآی ای ماه نومیدی، تو شاید راه بنمایی
پریشان بود خاطر، زاد ازو شعر پریشانی
پریشان زایی خاطر، مرا خوشتر که نازایی
اولین نفر کامنت بزار
ای که از کلک هنر نقش...
از زندگانیام گله دا...
امشب ای ماه به درد د...
نالد به حال زار من ا...
باز کن نغمۀ جانسوزی...
یاد آن عهدی که شور ع...
تبه کردم جوانی تا کن...
خفته در چشم تو نازی ...
1. ...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است