کلماتم را
در جوي سحر مي شويم
لحظه هايم را
در روشني باران ها
تا براي تو شعري بسرايم روشن
تا که بي دغدغه بي ابهام
سخنانم را
در حضور باد
اين سالک دشت و هامون
با تو بي پرده بگويم
که تو را
دوست مي دارم تا مرز جنون
((شفيعي کدکني))
اولین نفر کامنت بزار
تو در فتنه از حد به در کردی
تو با من ز بد...
کاشکی تقدیر انسانها فقط در خواب بود
قصه ا...
ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش ن...
امشب آهنگ دیگر کن ای دوست
نغمه دیگری سر ک...
هراس از این عاشقانه هایی
که بر لبم مانده ...
روی ماه دستمال نمدار میکشم
نوک قاشق آسم...
نمی دانم باران چیست
اندوه آبهای سیاه را ن...
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است