تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
بعد تو قول و غزلهاست جهان را اما
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تو چه رازی که به هر شیوه تو را میجویم
تازه مییابم و بازت اثری پیدا نیست
شب که آرام تر از پلک تو را میبندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
این که پیوست به هر رود که دریا باشد
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
"محمدعلی بهمنی"
اولین نفر کامنت بزار
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه...
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب ...
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بو...
چو مرغ شب خواندی و رفتی
دلم را لرزاندی و ...
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر...
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر...
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کن...
ز رهِ هوس، به تو کی رسم؟ نفسی ز خود نرمیده من
نه، نمیتوانم فراموشت کنم
زخمهای من، بی...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است