نمی دانم باران چیست
اندوه آبهای سیاه را ندیده ام که به دریا می ریزند
عطر شبانه ماه را نشنیده ام که یانیسکریت سوس
در آتش شعرهایش می بویید
و زخم شانه بایرون که شعله کشان از کرانه استانبول می گذشت
نمی دانم سیبریتا کجاست
سوراخ تلخ سر انگشت فرانکو را ندیدم،
که در قطرات خون لورکا می سوخت
بره ای عیسی را اما دیده ام که از دهان تو شیر می نوشید
برق ستاره ترس خورده را
که از تب و تابت فرو می پاشید
لبخندت را دیده ام، که مرا متولد می کند
بر کرانه بادها ازمن مجسمه ای از شن می سازد
و به آبها فرمان پراکندن می دهد
ای شکوفه خاموش
در برف آخر اسفند در پیراهن نازکت گرمم کن
"شمس لنگرودی"
اولین نفر کامنت بزار
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه...
ابری نیست .
بادی نیست.
می نشینم لب ...
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بو...
چو مرغ شب خواندی و رفتی
دلم را لرزاندی و ...
دل روشنی دارم ای عشق
صدایم کن از هر...
و عشق آمد و با شوق انتخابم کرد
مرا که شهر...
ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کن...
ز رهِ هوس، به تو کی رسم؟ نفسی ز خود نرمیده من
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است