تو آب شده ای
در اندوه اسبها
دلتنگی دره ها
قطرات شبنم،
مه نمی گذارد که ببینمت
شانه به سر تاجش را به زمین می گذارد
که تو شهبانوی کوهستانها شوی
کفشدوزک ها خالهای سیاهشان را
برای گردنبند تو در بارانها رها می کنند
قوچها برای تو با درخت صنوبر می جنگند
مه نمی گذارد که ببینمت.
تو هستی و نیستی
خالق امروز من!
تو هستی و نیستی
از سرانگشتهایم پهلو می گیرند بر صفحه کاغذ
و گواه می آورند
سوره های سپید را
از دریای مه
"شمس لنگرودی"
اولین نفر کامنت بزار
تو در فتنه از حد به در کردی
تو با من ز بد...
کاشکی تقدیر انسانها فقط در خواب بود
قصه ا...
ای یاد دوردست که دل می بری هنوز
چون آتش ن...
امشب آهنگ دیگر کن ای دوست
نغمه دیگری سر ک...
هراس از این عاشقانه هایی
که بر لبم مانده ...
روی ماه دستمال نمدار میکشم
نوک قاشق آسم...
نمی دانم باران چیست
اندوه آبهای سیاه را ن...
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
...
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
وان گه...
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است