آسمانِ عشق
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیابد
چنانستم چنانستم من امروز
به جان تا آسمان عشق رفتم
به صورت گر در این پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پُرمِی
که چندین خُنب بشکستم من امروز
نمیدانم کجایم، لیک فرّخ
مقامی کاندر او هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال، نازان
ز مستی در بر او بستم من امروز
چو واگشت او پی او میدویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
مبند آن زلف، شمسالدین تبریز!
که چون ماهی در این شستم من امروز
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است