باغ و گلزارِ دیگر
غزل شمارهٔ ۱۰۹۴
پُر دِه آن جام مِی را ساقیا بار دیگر
نیست در دین و دنیا همچو تو یار دیگر
کفر دان در طریقت جهل دان در حقیقت
جز تماشای رویت پیشه و کار دیگر
تا تو آن رخ نمودی عقل و ایمان ربودی
هست منصورِ جان را هر طرف دار دیگر
جان ز تو گشت شیدا دل ز تو گشت دریا
کی کند التفاتی دل به دلدار دیگر؟
جز به بغداد کویت یا خوشآباد رویت
نیست هر دم فلک را جز که پیکار دیگر
در خراباتِ مردان جام جان است گردان
نیست مانند ایشان هیچ خَمّار دیگر
همتی دار عالی کان شه لاابالی
غیر انبار دنیا دارد انبار دیگر
پارهای چون برانی اندر این ره بدانی
غیر این گلسِتانها باغ و گلزارِ دیگر
پا به مردی فشردی سر سلامت ببردی
رفت دستار، بستان شصت دستار دیگر
دل مرا برد ناگه سوی آن شُهره خرگه
من گرفتار گشتم دل گرفتار دیگر
گفتمش دل ببردی تا کجاها سپردی
گفت نی من نبردم بُرد عیّار دیگر
گفتمش من نترسم من هم از دل بپرسم
دل بگوید نمانَد شکّ و انکار دیگر
راستی گوی ای جان! عاشقان را مرنجان
جز تو در دلرُبایان کو دلافشار دیگر؟
چون کمالات فانی هست شان این امانی
که به هر دم نمایند لطف و ایثار دیگر،
پس کمالات آن را کو نگارد جهان را
چون تقاضا نباشد عشق و هنجار دیگر؟
بحر از این روی جوشد مرغ از این رو خروشد
تا در این دام افتد هر دم اَشکار دیگر
هر کجا خوشنگاری روز و شب بیقراری
جوید او حسن خود را نوخریدار دیگر
هر کجا ماهرویی هر کجا مُشکبویی
مشتری وار جوید عاشقی زار دیگر
این نفس مست اویم روز دیگر بگویم
هم بر این پردۀ تر با تو اسرار دیگر
بس کن و طبل کم زن کاندر این باغ و گلشن
هست پهلوی طبلت بیست نَقّار دیگر
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است