آفتابِ دل
غزل شمارهٔ ۹۴۹
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند؟
چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند؟
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم،
مرا جمال و کمال شما چه سود کند؟
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب
جمال ماهرُخ دلرُبا چه سود کند؟
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر
ولیک بی شه شهره قبا چه سود کند؟
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست
مرا چو آن نبوَد این بقا چه سود کند؟
سِقا و آب برای حرارت جگر است
جگر چو خون شد ای دل سِقا چه سود کند؟
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من
چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند؟
و خونبهای تو ای دل هوای عشق وی است
مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند؟
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو
چو خاک باشی باید، علا چه سود کند؟
در آن فلک که شعاعاتِ آفتابِ دل است
هزار سایه و ظِلِّ هما چه سود کند؟
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری؟
برو به بحر وفا این وفا چه سود کند؟
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی
بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند!
برو به نزد خداوند شمس تبریزی
فقیر او شو جانا غَنا چه سود کند؟
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است