دل من رای تو دارد!
غزل شمارهٔ ۷۵۹
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد
رخ فرسودۀ زردم غم صفرای تو دارد
سر من مست جمالت دل من دام خیالت
گهر دیده نثار کف دریای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم
که خیال شِکرینت فَر و سیمای تو دارد
غلطم گر چه خیالت به خیالات نمانَد
همه خوبی و ملاحت ز عطاهای تو دارد
گل صدبرگ به پیش تو فروریخت ز خجلت
که گمان برد که او هم رخ رعنای تو دارد
سر خود پیش فکنده چو گنهکار تو عرعر
که خطا کرد و گمان برد که بالای تو دارد
جگر و جان عزیزان چو رخ زهره فروزان
همه چون ماه گدازان که تمنای تو دارد
دل من تابۀ حلوا ز برِ آتش سودا
اگر از شعله بسوزد نه که حلوای تو دارد
هله چون دوست به دستی همه جا جایِ نشستی
خنُک آن بیخبری کو خبر از جای تو دارد
اگرم در نگشایی ز ره بام درآیم
که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد
به دو صد بام برآیم به دو صد دام درآیم
چه کنم؟ آهوی جانم سر صحرای تو دارد
خمش ای عاشق مجنون بمگو شعر و بخور خون
که جهان ذره به ذره غم غوغای تو دارد
سوی تبریز شو ای دل بر شمس الحق مُفضِل
چو خیالش به تو آید که تقاضای تو دارد
اولین نفر کامنت بزار
تمامی حقوق این وبسایت متعلق به شنوتو است